۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

من مادر هستم

نتایج کانکور اعلان شده است و پسربزرگم که درامتحان شرکت نموده است رفته است تا به کمک کسی با دوستانش نتایج شان را ببیند.دلم شورمیزند به هرجا میرم دلم تنگ میشود و نمیتوانم آرام بنشینم. "ای خدا چیس کارشونه اگه باچه ده کودم چیزبورنشده بشه؟ اگه رفیقای شی کامیاب شده بشه باچه ازمه نشده بشه چیزخاک ده سرخو باد کنوم؟ جواب آته شیره چیزبیدی؟ پگ مونه ازخانه بورمونه !کشکی نموگوفتوم و زاری نمیکدوم که باچه ره بیل درسای خوره بخوانه! کشکی مییشتوم قد آته شی مورفت سرزمین کارمیکد..."
پسرم ازدروازه حویلی با لبخندی سرد داخل آمد "مه ده تعلیم تربیه کابل بورشدم" به خانه میرویم پدرش که درپیش روی کلکین نشسته است و قرآن میخواند متوجه پسرم شد "ده چیزبورشدی؟ " ده تعلیم وتربیه کابل" بچی بامیان بورنشدی تودیوزده؟ کابل مابل رفته نمیتنی فامیدی نه اولاد...
خلاصه به هردرو دیواری که زدم پدرش راضی به رفتن پسر برای ادامه تحصیل نشد و گاهی مرا منت کرد و گاهی هم پسررا.گاهی طرف پدر را میگرفتم وبه حرفهای پدرفکرمیکردم وگاهی هم به حرفها وآرزوهای پسرم فکرمیکردم به بیقراری که پسرم از نرفتنش داشت. در دو راهی مانده بودم خدایا چه کارکنم ؟
به بیرون رفتم دلم  طاقت نمیکند به زنهای همسایه  گفتم آنها همه مرا تشویق به فرستادن پسرم برای تحصیل اش مینمایند ومن فقط گوش میکنم وبه فکرفرو رفته ام.یکی اززنان همسایه پیشنهاد کرد تا دوباره با پدرش صحبت کنم زاری کنم شاید راضی شود و بگذارد تا به درسهایش ادامه بدهد...
شب شد قبل ازاین که به خانه داخل شوم همسایه داخل حویلی را گفتم تا اگه صدا وچیغی ازمن شنیدی به کمک من بیا...بنده خدا مرا دلداری داده به خانه آمدم.دل نا دل رو به پدراولادها کردم وشروع کردم به صحبت کردن.من صحبتم را ادامه میدهم و او هرآنچه فحش وناسزا که داشت نثارم نمود و ازقبرپدرومادرشروع تا ذات و ولد ولدیت ...پسرم زاری میکند که مه دیگه درس نمیخوانم اما شماها جنگ نکنید لطفا اصلا نمیروم دانشگاه میروم به مزدوری...
خلاصه با گریه زاری و چندین دفعه لت خوردن پدررضایت پدر را گرفتم و لباسهای پسرم را سریع جمع کردم باروبند اش را بستم و دعا میکردم که زودترصبح شود تا مبادا پدرازتصمیمش منصرف شود! صبح شد دوستان پسرم هم که کامیاب شده بودند آمدند تا با هم بروند کابل.با خداحافظی و گریه و ناله پسرم را روان کردم.خدا نگهدارش باد. اما هیچ جایی امانم نمیدهد گویا دنیا خیلی تنگ شده است اشکهایم میریزند ... من مادرهستم . چطورخواهد رسید؟ کجا خواهد رفت؟ چی خواهد خورد؟ چی خواهد پوشید؟ جایش؟نانش؟خوراکش؟مریضی اش؟...من مادرهستم...

کوه های صعب العبور یا انسانهای سنگ صبور

صدایی درگوشم میشنوم ،چشمانم را باز میکنم هوا کم کم روشن شده ،بلند شدم ،بیرون رفتم و وضویی گرفتم تا نمازم را خوانده و به پلانی  که قبلا درذهنم آماده کرده بودم ،بروم. نمازم خوانده شد لباسهایم را پوشیدم و بیگی که مادرم برایم آماده کرده بود را گرفتم با همه خداحافظی کرده ازخانه بیرون شدم .
 
"زنده گی در مناطق صعب العبور خیلی دشوار است .زمینهایی را کم و توم کشت کرده بودیم چند روز قبل سیلاب ازبین برد و هیچ چاره ای هم نداشتیم.تنها دارایی و امید زنده ماندن مان هم که ازبین برده شد حالا دیگرچه کنیم؟ برای خانواده ای که دیگرهیچ دست آوردی نداشت خیلی سخت بود تا این حالت را تحمل کند همه ناراحت بودند ودرخانه جنگ ودعوا دربیرون غمگین وناراحت، خدایا به کدام درباید زد؟ گویا همه چیز به پایان رسیده است اگربه پایان نرسیده است پس پایان چگونه است خدایا؟
چون در آنجاها معمولا موتری پیدا نمیشود تا مسیری بروی من هم مثل پدرم که درقدیم پای پیاده روزها و شبها را طی میکرد تا به شهری برسد،ادامه دادم.به راهی میروم که تقریبا یک متر بیشتر برف دارد و باید ازبین برفها و از بالای کوه ها راه را طی میکردم وخود را به شهری میرساندم به راهم ادامه میدادم گاهی به روی برفها مینشستم و به زنده گی که داشتیم فکرمیکردم به مشکلات به چالشها،اما باید میرفتم فکرکردن فایده ای نداشت و مجبور بودم به تنها راهی که داشتم میرفتم.ساعت تقریبا 10:00 صبح است که به منطقه سیاه لایک رسیدم خیلی خسته شده بودم.موتری پیدا شد به طرفش نگاهی انداختم تا شاید جایی داشته باشند و مرا هم با خود تا جایی ببرند اما موتر ازپهلویم گذشت و من هم ناچار به راهم ادامه دادم.بعد از سپری کردن چندین ساعت بعد ازظهر بالاخره به شهررسیدم به شهری که شایدامیدی برایم بود به شهری که شاید برای لقمه نان بخور ونمیری دست پیدا میکردم
به شهری که تنها امیدم بود.نمیدانم چه خواهد شد و چه خواهد کردم ....."


پسرجوانی که زمینهایشان را دربهسود سیلاب زده است وازدست ناسازگاری روزگار و مشکلات خانوادگی مجبور میشود تا خانه را ترک کرده به دنبال کاروباری در جای دیگر رهسپار شود و پیاده خود را به شهر بامیان میرساند و به امید اینکه کاری برایش پیدا شود تا بتواند به خانواده خود کمک نماید.اما نمیدانم که آیا  این پسرجوان کدام کاری پیدا خواهد کرد یا نه؟ نمیدانم میتواند به مشکلاتش فایق آید یا خیر؟