۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

هم سن پدربزرگم!!!


راه خیلی طولانی است سرک هم خامه و پرازدحام.موترها بدون مراعات داشتن با کسانی که پیاده این مسیر خاک آلود را طی میکنند،با سرعت میگذرند.
قدمهایش را هرلحظه تندتر میگذارد تا شاید زودتر به مقصدش برسد و کار یا وظیفه اش را به پایان برساند.درفکرهست شاید برای مشکلاتش راه حلی میسنجد.لبانش خشک شده است و سروصورتش خاک آلود است.کارش خیلی مهم است که از هر طرف میزند تا خود را  هرچه زودتر به مقصدش برساند.
همچنان به راه خود میرود.کنار سرک موتری که گویا از راه دوری آمده است مسافرانش را پیاده نموده است.مسافران مرد، زن،دختر،پسر،خورد وکلان هستند.چند خانمی هنوز پیاده نشده اند وداخل موتر دنبال کفش یکی ازآنها میگردند.پیرمردی که ظاهرا سرو وضع مناسبتری نسبت به بقیه دارد  و عصایی هم به دست دارد، کنار دروازه موتر،سر سرک ایستاده است به او نگاه میکند.نگاه کردنش طوری است که گویا او را طول وترازو میکند. او به موتر وپیرمردی که پهلوی موتر ایستاده است نزدیک ونزدیک تر میشود.وقتی نزدیکتر میشود صدای سرفه کردن تمثیلی پیرمرد را میشنود ازآن سرفه هایی که نشانگر یا بیانگر آنست که "من اینجا هستم!" سرفه هایی که موجودیت یک مرد را برای یک دختر یا زن اعلان میکند...
او که کمی ترسیده است تندتر ازقبل راه میرود تا زودتر از پیش روی آن پیرمرد بگذرد. دو قدم آنطرف تر ازپیرمرد که میگذرد دوباره صدای پیرمرد را میشنود که میگوید"آخییییی عجب چیز که هسته..." این حرف پیرمرد برایش مانند سطل آب جوشی است که از سرتا پا به رویش ریخته است.تصمیم دارد که برگردد و جوابی برای پیرمردی که هم سن پدربزرگش است،داشته باشد اما دوباره ازتصمیمش منصرف میشود وحرف کسی یادش میآید که گفته بود: اینا خودون شی فساده اگه نه کی ده اینا کی کار دره...
آهی نا امید کننده و سردی از دل بیرون میکشد و به راهش ادامه میدهد ومثل همیشه با کوله باری از عقده و درد به طرف مقصدش میرود...

 گوشه ای از یک ساعت زندگی دختر جوانی که خداوند حق زندگی را برایش دراین جامعه داده است و مجبور است زندگی کند.با آن هم این دختر صبورانه همه سختی ها را تحمل میکند و سنگ صبوری برای عزیزانش هست.

باز هم دختران سرزمین خدایان پیش قدم شدند!



مسابقه بایسکل رانی بانوان بامیان به مناسبت روزنارنجی (نه گفتن به خشونت) با شعار "مساوات وبرابری "دربامیان برگزارشد که دراین مسابقه پانزده دختر به سنین مختلف شرکت کرده بودند.این مسابقه توسط دفترشهدا و حمایت مالی دفترUN WOMEN بامیان برگزار گردیده بود.دراین مسابقه بانو ذکیه محمدی عضو تیم "Right to Right" مقام اول را ازآن خود کرد.
به امید موفقیتهای بیشتر این بانوان عزیز.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

من مادر هستم

نتایج کانکور اعلان شده است و پسربزرگم که درامتحان شرکت نموده است رفته است تا به کمک کسی با دوستانش نتایج شان را ببیند.دلم شورمیزند به هرجا میرم دلم تنگ میشود و نمیتوانم آرام بنشینم. "ای خدا چیس کارشونه اگه باچه ده کودم چیزبورنشده بشه؟ اگه رفیقای شی کامیاب شده بشه باچه ازمه نشده بشه چیزخاک ده سرخو باد کنوم؟ جواب آته شیره چیزبیدی؟ پگ مونه ازخانه بورمونه !کشکی نموگوفتوم و زاری نمیکدوم که باچه ره بیل درسای خوره بخوانه! کشکی مییشتوم قد آته شی مورفت سرزمین کارمیکد..."
پسرم ازدروازه حویلی با لبخندی سرد داخل آمد "مه ده تعلیم تربیه کابل بورشدم" به خانه میرویم پدرش که درپیش روی کلکین نشسته است و قرآن میخواند متوجه پسرم شد "ده چیزبورشدی؟ " ده تعلیم وتربیه کابل" بچی بامیان بورنشدی تودیوزده؟ کابل مابل رفته نمیتنی فامیدی نه اولاد...
خلاصه به هردرو دیواری که زدم پدرش راضی به رفتن پسر برای ادامه تحصیل نشد و گاهی مرا منت کرد و گاهی هم پسررا.گاهی طرف پدر را میگرفتم وبه حرفهای پدرفکرمیکردم وگاهی هم به حرفها وآرزوهای پسرم فکرمیکردم به بیقراری که پسرم از نرفتنش داشت. در دو راهی مانده بودم خدایا چه کارکنم ؟
به بیرون رفتم دلم  طاقت نمیکند به زنهای همسایه  گفتم آنها همه مرا تشویق به فرستادن پسرم برای تحصیل اش مینمایند ومن فقط گوش میکنم وبه فکرفرو رفته ام.یکی اززنان همسایه پیشنهاد کرد تا دوباره با پدرش صحبت کنم زاری کنم شاید راضی شود و بگذارد تا به درسهایش ادامه بدهد...
شب شد قبل ازاین که به خانه داخل شوم همسایه داخل حویلی را گفتم تا اگه صدا وچیغی ازمن شنیدی به کمک من بیا...بنده خدا مرا دلداری داده به خانه آمدم.دل نا دل رو به پدراولادها کردم وشروع کردم به صحبت کردن.من صحبتم را ادامه میدهم و او هرآنچه فحش وناسزا که داشت نثارم نمود و ازقبرپدرومادرشروع تا ذات و ولد ولدیت ...پسرم زاری میکند که مه دیگه درس نمیخوانم اما شماها جنگ نکنید لطفا اصلا نمیروم دانشگاه میروم به مزدوری...
خلاصه با گریه زاری و چندین دفعه لت خوردن پدررضایت پدر را گرفتم و لباسهای پسرم را سریع جمع کردم باروبند اش را بستم و دعا میکردم که زودترصبح شود تا مبادا پدرازتصمیمش منصرف شود! صبح شد دوستان پسرم هم که کامیاب شده بودند آمدند تا با هم بروند کابل.با خداحافظی و گریه و ناله پسرم را روان کردم.خدا نگهدارش باد. اما هیچ جایی امانم نمیدهد گویا دنیا خیلی تنگ شده است اشکهایم میریزند ... من مادرهستم . چطورخواهد رسید؟ کجا خواهد رفت؟ چی خواهد خورد؟ چی خواهد پوشید؟ جایش؟نانش؟خوراکش؟مریضی اش؟...من مادرهستم...

کوه های صعب العبور یا انسانهای سنگ صبور

صدایی درگوشم میشنوم ،چشمانم را باز میکنم هوا کم کم روشن شده ،بلند شدم ،بیرون رفتم و وضویی گرفتم تا نمازم را خوانده و به پلانی  که قبلا درذهنم آماده کرده بودم ،بروم. نمازم خوانده شد لباسهایم را پوشیدم و بیگی که مادرم برایم آماده کرده بود را گرفتم با همه خداحافظی کرده ازخانه بیرون شدم .
 
"زنده گی در مناطق صعب العبور خیلی دشوار است .زمینهایی را کم و توم کشت کرده بودیم چند روز قبل سیلاب ازبین برد و هیچ چاره ای هم نداشتیم.تنها دارایی و امید زنده ماندن مان هم که ازبین برده شد حالا دیگرچه کنیم؟ برای خانواده ای که دیگرهیچ دست آوردی نداشت خیلی سخت بود تا این حالت را تحمل کند همه ناراحت بودند ودرخانه جنگ ودعوا دربیرون غمگین وناراحت، خدایا به کدام درباید زد؟ گویا همه چیز به پایان رسیده است اگربه پایان نرسیده است پس پایان چگونه است خدایا؟
چون در آنجاها معمولا موتری پیدا نمیشود تا مسیری بروی من هم مثل پدرم که درقدیم پای پیاده روزها و شبها را طی میکرد تا به شهری برسد،ادامه دادم.به راهی میروم که تقریبا یک متر بیشتر برف دارد و باید ازبین برفها و از بالای کوه ها راه را طی میکردم وخود را به شهری میرساندم به راهم ادامه میدادم گاهی به روی برفها مینشستم و به زنده گی که داشتیم فکرمیکردم به مشکلات به چالشها،اما باید میرفتم فکرکردن فایده ای نداشت و مجبور بودم به تنها راهی که داشتم میرفتم.ساعت تقریبا 10:00 صبح است که به منطقه سیاه لایک رسیدم خیلی خسته شده بودم.موتری پیدا شد به طرفش نگاهی انداختم تا شاید جایی داشته باشند و مرا هم با خود تا جایی ببرند اما موتر ازپهلویم گذشت و من هم ناچار به راهم ادامه دادم.بعد از سپری کردن چندین ساعت بعد ازظهر بالاخره به شهررسیدم به شهری که شایدامیدی برایم بود به شهری که شاید برای لقمه نان بخور ونمیری دست پیدا میکردم
به شهری که تنها امیدم بود.نمیدانم چه خواهد شد و چه خواهد کردم ....."


پسرجوانی که زمینهایشان را دربهسود سیلاب زده است وازدست ناسازگاری روزگار و مشکلات خانوادگی مجبور میشود تا خانه را ترک کرده به دنبال کاروباری در جای دیگر رهسپار شود و پیاده خود را به شهر بامیان میرساند و به امید اینکه کاری برایش پیدا شود تا بتواند به خانواده خود کمک نماید.اما نمیدانم که آیا  این پسرجوان کدام کاری پیدا خواهد کرد یا نه؟ نمیدانم میتواند به مشکلاتش فایق آید یا خیر؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

وبلاک نویسی


برای اولین بار بود که در صنف وبلاک نویسی اشتراک کردم و درباره وبلاک نویسی چیزی آموختم و یادگرفتم.همیشه به دنبال جایی یا صفحه ای بودم تا ناگفته ها و حرفهای خود را به طور تجربه بنویسم و با دیگران شریک کنم.حالا خیلی خوشحالم تا وبلاکی دارم و در وبلاک خود مینویسم و به اشتراک میگذارم.تشکر از خانه فرهنگ با برنامه گپ جوان و همچنان تشکر ویژه از موسسه فرهنگی هنری ققنوس که زمینه این کورس را دربامیان برای علاقه مندان فراهم نموده و کمک بزرگی را نمودند.

موفق و کامگار باشید.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

دیریست که نیستی

دیریست که نیستی
چهارسال است که نیستی همه وقت به تو فکرمیکنم .میدانم تا من به سوی تو نیایم تواینجا نخواهی آمد.هرلحظه که روبروی آینه میروم فکرمیکنم توبا من روبرو شدی و ازاین حس خیل ناراضم.میدانم هرباری که به خانه میروم و با مادرم روبرو میشوم اوهم همین حس را دارد کاش من شبیه تو به خاطردردی که مادرو پدرم با دیدن من میکشند وتو به یادشان میایی. نبودم.مثل همیشه و مثل چهارسال قبل با اینکه میدانم نیستی روزتولدم منتظرپیامت هستم پیامی که اولین دقایق صبح برایم میرسید و لبخند برلبانم میکاشت.کاش بودی کاش بودی تا تنها پسرت امروزتنها نبود و روزت را با تو تجلیل میکرد و خوشحال بود.
گرچه نیستی وازبین ما پرگشودی رفتی اما همیشه به یادم هستی و باور ندارم که رفتی ونیستی پس روزمادر را ازطرف خودم و پسرت میلاد تبریک میگویم ...
تقدیم به خواهرعزیزم که خیلی زود ازدستش دادم...خواهرم هایده هنوز هم با صدای تو میخواند .

وقتی تبسم میکنی

دنیا چه زیبا میشود وقتی تبسم میکنی

میخواهم پیشت باشم ودستت را ازنزدیک گرفته بوسه ای نثارش کنم دستان لاغرچروکیده ای که سالها تمام ما را نوازش داد وهمیشه دست مار را گرفت وبه ما آموخت.میخواهم پیشت باشم تا سربه روی پایت گذاشته و دقیقه ای همه چیزها را فراموش کرده راحت وآرام بخوابم به یاد خواب های کودکانه .دلم خیلی تنگ شده کاش میبودی و حرفی برای هم داشتیم.نیستم اما همیشه به یادتم وبه یادم خواهی بود.حرفهایت همیشه آویزه گوشم خواهد بود.آخرین دفعه ای که با هم بودیم و نشستیم وحرفی که دو سال در دلم بود و مرا هرلحظه اذیت میکرد و تصورش هم برایم سخت و مشکل بود را برایت گفتم دلم خالی شد وقتی گفتی: رای نزن دخترمادر.اگه تو دخترمن هستی که روزی برای همه به اثبات خواهی رساند...
خیلی میخواهم از توبنویسم اما هرچه بگویم کم گفته ام و همه چیزاز توصیف تو عاجزاست...دوستت دارم مادرم.

دراخیرروزمادررا به مادرمهربان و تمام بانوان و مادران جهان تبریک وتهنیت عرض مینمایم.